آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرام جان

ماشین...

سلام مامانی بابت ماشینی که برام خریدی کلی سپاس وتشکر مامانی جبران میکنم میدونین چه خبره ؟ بالاخره آرمین جان واسه مامانیش یک ماشین خریدو... یک عالمه ماجراداریم از روزی که ماشین خریده شد هر جا می خواهیم بریم میگی مامانی با ماشین تو  بریم وقتی می اییم خونه کلید ماشین میره سر جاش روی جا کلیدی وای به لحظهای که کلید ماشین سر جاش نباشه میگی این چه وضعیه کلید ماشین باید کجا باشه بعد هم با کلی غر کلید رو سر جاش می ذاری ...تازه اگه من وبابایی بخواین با هم بریم بیرون مثل قبلنا نیست که بخوای با بابایی بری می گی من می خوام با مامانی برم بیرون (در واقع با ماشین مامانی خلاصه این روزها داستان داریم ... اینقد خوشمزه حرف می زنی که دوست دارم گاز...
31 خرداد 1391

محمد ...

آرمین جان اگه گفتی امروز چه روزیه ؟ امروز روز بعثت پیامبر ماست  ....روز بعثت ... محمد... از بعثت او جهان جوان شد گیتى چو بهشت جاودان شد این عید به اهل دین مبارک بر جمله مسلمین مبارک پسر گلم آرمین جانم روز مبعث مبارک ...
28 خرداد 1391

روزها ...

روزها می ایند ومیروند وما گاهی در بی خبری می مانیم روز پنجشنبه گذشته با خاله صدیقه بعد از اینکه رفتیم سر خاک آقا جون رفتیم پارک بادی تو رفتی توی پارک ومن وخاله صدیقه نشسته بودیم وصحبت می کردیم که یکهو  یک پسر که لواشک دستش بودرو دیدم وتوجهم بهش جلب شد ناگهان صداش زدم آقا پسر ، با نگرانی برگشت وگفت منو میگید گفتم بله ،بیا پسر اومد گفتم لواشکهات چند میدی ؟گفت ٤تا ١٠٠٠تومن ،خاله اروم بهم زد گفت نمی خواد بگیری منم گفتم بعدن بهت میگم جریان چیه.در این بین خاله هم گفت من هم می خرم پسر هم برگشت وگفت ٥تا ١٠٠٠ تومن وقتی پسر رفت رو کردم به خاله وگفتم من یک جورای با این پسر دوست هستم .خاله گفت :چه جوری ؟گفتم: من که میرفتم پیست دوچرخه یک د...
28 خرداد 1391

عروسک...

عروسکا ... عروسکا ... کجایید ؟! چهارزانو میشینم ، چشمامو می بندم و میرم تو فکر. مثل ایکیوسان. میرم به کودکی. دلتنگی هامو، ‌خاطره هامو ورق می زنم.. یادش بخیر.. دلم برای معصومیت هایدی تنگه ، برای اون چهره ی غمگین حنا پشت ماشین نخ ریسی. برای شجاعت های پسر شجاع و پیپِ پدرش. دیگه تو کوچه خیابونا اثری از رد پای ترنادو نیست. روی در و دیوارهای شهر علامت z نمیبینم. حتی روی شکم چاق گروهبان گارسیا ها. هنوز وقتی دریا می رم دلم یه غول خوشگل صورتی میخواد. دوست دارم محکم بشینم پشت سرندیپیتی و همه ی دریا رو زیر آبی بریم. این روزا روی پاگرد پله ها هرچقدر هم منتظر بمونی ،‌ حتی سایه ی بابالنگ درازو هم نمیتونی ببینی. مادربزرگه ا...
24 خرداد 1391

بابایی ...

پدر، تو تپش قلب خانه ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون میروی و با کشش عشق، دوباره باز میگردی. تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری….. امروز بی نهایت دلتنگ پدر هستم…. تقدیم به همه بابا های خوب دنیا بابای ی ،بابا جونم روزت مبارک   ...
13 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد